از خلاصه قسمت هجدهم سریال افسانه جومونگ
سوسونو با بامانگ ، فرمانده دزدها صحبت میکنه و میگه من حاضرم اون
ضرری رو که به تو زدم جبران کنم، من دارم به گوسان میرم اونجا یه
کوه نمکه اگه موفق بشیم همه ضرر تو رو میدم
سه برادر که نگران هستن ،علت اومدن سوسونو را از جومانگ میپرسن
اونم میگه من فقط میدونم اومده معامله کنه
دوچی خبر زندانی شدن جومانگ رو به شاهزاده پو میده و میگه خیالت
راحت دیگه جومانگ رفت!!!
پو
هم خوشحال و شنگول به داداش و ملکه میگه جومانگ مرده، تسو میگه پس
اونایی که باهاش بودن چی(مثلا نگران سوسونو هست) پو میگه من اونا
رو نمیدونم، تسو عصبانی میشه و میگه 100بار بهت گفتم تا با چشم
خودت ندیدی انقدر مطمئن نگو، و سرش داد میزنه، پو به ملکه میگه
مامان چرا اینو تربیتش نکردی، مامانش هم برای اینکه بین سگ و گربه
دعوا نشه میگه خب مامان جون راست میگه دیگه حواستو جمع کن
بویونگ پیش یوهوا میاد، یوهوا میگه از این به بعد هوا تو دارم حالا
واسه چی اومدی ، اونم قضیه زندانی شدن جومانگ رو میگه،
تسو که نگرانه ، میره پیش یون تابال و میگه شنیدم گروهت به پست
دزدها خوردن، اونم میگه ما بار اولمون نیست ، دختر من شیره!!
وقت رفتن تسو، یوهوا از در میاد تو ! تسو که انگار مادر شوهر یوهوا
هست نه پسر هووش، بهش میگه تو اینجا چیکار داری ؟ اونم واسه اینکه
دشمن شاد نشه میگه اومدم از یون تابال واسه مراقبت از جومانگ تشکر
کنم
وقتی با یون تابال تنها میشه، یوهوا میگه اوضاع خطریه انگار میخوان
جومانگ رو بکشن یه کاری بکن، یون تابال هم نگران میشه و محافظ رو
میفرسته بره ببینه چه خبره
بامانگ جومانگ و اون سه تا رو ازاد میکنه و عذرخواهی میکنه ، اونا
هم راه میفتن و میرن
سویونگ به سوسونو میگه تو از بابات هم بهتر میشی، جومانگ و
سه برادر هم که جشن گرفتن و در حال خوردن هستن که ماری به جومانگ
میگه هیچ تاجری اینکار رو که سوسونو کرد نمیکنه، اون دوست داره که
اینکارو کرد
سوسونو به یاد حرف جومانگ میفته که میگفت من جونم رو برای تو میدم
و تو دلش قلنج میزنه!
توی راه سربازهای بومانگ جلوشون رو میگیرن، محافظ ها دست به شمشیر
میشن که سوسونو میگه این خودیه ، قرار از ما محافظت کنن ولشون
کنین،
سهمیه خیلی کم نمک بین مردم تقسیم میشه ، بین مردم برای نمک دعوا
میشه و همین خبر به گوش شاه هم میرسه
محافظ به یون تابال خبر میده که اوضاع سوسونو خوبه و رفتن به
سمت گوسان
یون تابال به شاه میگه من 2000 کیسه نمک بهت میدم عوضش تو بذار یه
کارگاه تولید اسلحه راه بندازم شاه که با مسئله نمک مشکل داره قبول
میکنه ، موقع رفتن از قصر ، یوهوا اونا رو میبینه و یون تابال از
نگرانی درش میاره
ملکه به یکی از کاهن ها میگه ، رابطه بین شاه و کاهن بزرگ خیلی بده
واسه همین من میخوام تو کاهن بشی
کاهن هم که بیکار نمیشینه از یوهوا میخواد با شاه صحبت کنه تا از
تصمیمش برگرده این وسط هم هر چی بند بوده به اب میده
میگه وقتی بچه بودم اومدم قصر و همین جا شاهزاده گیوم رو دیدم ، از
همون وقت عاشق هم شدیم، ولی سرنوشت من این بود که کاهن بشم و
نمیتونستم با مردی باشم، اما هنوز هم اگه باهاش روبرو میشم با عشقم
باهاش روبرو میشم تو ازش بخواه از نظرش برگرده، یوهوا مخالفت میکنه
و میگه ، من نمیخوام اون تسلیم دولت هان بشه و به ملاقات شاه میره
و میگه من از تصمیمت حمایت میکنم
جومانگ و دارو دسته به گوسان میرسن اما از هر کی درباره کوه نمک
میپرسن فرار میکنه
هر چی میگردن کمتر پیدا میکنن تا اینکه سرو صدای بامانگ بلند
میشه که شما منو گول زدین، همون موقع یه پیرمرد میاد و جریان
رو براشون میگه...پیرمرده میگه که ما مردمی بودیم که در رفاه
بودیم تا اینکه کاهنمون استفاده از کوه نمک رو قدغن کرد و مردم
فقیر شدن اگه شما بخواین جاشو بهتون نشون میدم در عوضش هم هیچی
نمیخوام...
میرن
به کوه و نمک پیدا میکنن اما از بس که سر و صدا میکنن نگهبان ها
پیرمرده رو میکشن و خودشون هم دوباره زندانی میشن
میگن مسئول کاروان کیه، جومانگ میخواد مردونگی نشون بده میگه
منم اما سوسونو میگه وایسا کنار خودم میرم
سوسونو با کاهن گوسان روبرو میشه و حاضر جوابی میکنه
میگه
من مملکتی به این بدبختی و مردمی به این فقیری ندیدم چرا نمیذاری
مردم از نمک استفاده کنن
کاهن میگه قبلا دزدها به ما حمله میکردن ، تا اینکه قوم هابک به ما
کمک کرد، من قسم خوردم از این کوه استفاده نشه مگه اینکه رییس قوم
هابک یا از بازمانده هاش بیاد و کوه رو به اون بدم، اگر چه الان
هابک جز دولت هان هست یه دفعه سوسونو یادش میاد که جومانگ بهش گفته
بود پدربزرگم جز قبیله هابک بوده و اون از گوسان واسه مادرم گفته
میان جومانگ رو میبرن و کاهن جلوی جومانگ تعظیم میکنه
شاه به خاطر کمبود نمک دستور حمله به اوکجو رو میده تا نمک لازم رو
به دست بیارن و خودش هم در جنگ شرکت میکنه و قرار میشه فرماندهی با
خودش باشه اما تسو میاد جلو و از شاه میخواد رهبری به عهده اون
باشه
اتش حسادت در چشمهای شاهزاده پو موج میزنه
نخست وزیر تسو رو شماتت میکنه و میگه به جای اینکه جلوش رو بگیری
میخوای رهبر هم بشی تسو میگه تو که بابامو میشناسی!نظرش عوض نمیشه،
اما اگه تو جنگ ببرم، میتونم رضایتش رو بدست بیارم
وقتی حاکم هیون تو میفهمه که شاه میخواد به اکجو حمله کنه میگه اون
سربازهایی که من ازشون خواستم فیلم بود میخواستم عکس العمل شاه رو
ببینم! ما از اوکجو حمایت میکنیم برای جنگ اماده شین
شاه از یون پالمو میخواد شب وروز شمشیر و اسلحه بسازه
کاهن
زمان اعزام رو تعیین میکنه و به شاه میده همون وقت جومانگ از راه
میرسه و به شاه میگه
از
جنگ دست بکش که ما واست نمک اوردیم...
با تشکر ازعکسهایتان
پاسخحذف